یه چیز بگم نمی خندیدن ؟ صبی از خواب پاشدم رفتم جلوی اینه زیر ابروی سمت راستم رو تمیز کردم بعد وقتی خواستم بیام سراغ ابروی سمت چپ یهوی فک کردم چه کار بیهوده ای دارم میکنم ! دیگه کارم رو ادامه ندادم ... حوصله ام نگرفت !

از همونموقع هم نشستم روی کاناپه و دارم به جزوه هام نیگا میکنم.....

یه ساعتم بود همش پام میسوخت من حتی نیگا نکردم ببینم چرا میسوزه ... وقتی  قطرات خون روی فرش و دمپایم رو دنبال کردم رسیدم به دلیل سوزش پام !!

 نمی دونم چمه.... حس زندگی از وجودم رفته..... حتی حال نگاه کردن به لوازم ارایشم رو هم ندارم..... موهام اشفته !! دست خودم نیس... می خوام خوب باشم ولی نمیشه...حس میکنم خیلی کار بیهوده ایه....

مث کسی می مونم که یه چیز مهم رو گم کرده و حتی نمی تونه بهش فک کنه .... چه برسه دنبالش بگرده....

دوست دارم یه ساعت راحت بخوابم.... 

دوست دارم یه چیزی راحت بخورم....

دوست دارم دستم نلرزه....

دوست دارم باورش کنم....

دوست دارم همه چی برگرده به هفته پیش....

من همه چیم رو توی این اتفاق از دست دادم.....

دلم تنگه....

خدایا کمکم کن....  خسته ام....

حوصله تاییدیه ندارم برش میدارم....

خسته ام  خیلی خیلی.